کاغذ پاره های من

ساخت وبلاگ
رفته بودم برای بچه‌ها خاک بخرم یک تخته اسکرچ دیدم با خودم گفتم شاید این توجه بچه‌ها رو جلب کنه که کمتر مبل‌های خونه رو سوراخ سوراخ بکنن.دیدم یک کیسه کوچولوی سنبل الطیب هم اشانتیونشه. نوشته بود دم کنید و اسپری کنید روی تخته. گیاه رو دم کردم و تفاله‌اشو گذاشتم تو قوری بمونه که خشک شد باهاش بالشتک درست کنم تا بچه‌ها باهاش بازی بکنن. منم بهشون بخندم.اسپری رو زدم به تخته و گذاشتم جلو بچه‌ها.ریزه مثل یه بچه خوب اومد و بو کرد و گفت این 18+ هست و من نیستم.بعدش پوما اومد و یک کام گرفت و رو سرامیک‌ها ولو شد و رفت تو خلسه فقط گاهی با سرمستی این پهلو اون پهلو می‌شد.ببری هی بو کرد و هی خرخر کرد و هی صورتشو مالید به تخته و همین طوری تو عالم خودش بود.زردالو تخته رو دندون دندون می‌کرد و گاز می‌گرفت و به شدت عصبی شده بود. بعد هم تا من غافل شدم رفته بود و همه تفاله‌ها رو خورده بود.نتیجه این شد که من یک ساعتی ادا اصولهای اینها رو نگاه کردم و خندیدم و فیلم گرفتم و کیفور شدم. اما اینها تا نصفه شب بیدار بودن و زردالو تا صبح نخوابید و دچار توهم شده بود. وقتی خواب بودم دوبار از بالای کمد گرومپی پرید پایین به هوای اینکه یک چیزی رو داره شکار میکنه. و منو بقیه رو زهرترک کرد.اینو نوشتم تا فکر نکنید من خیلی هم مادر خوبی هستم. + نوشته شده در  شنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۲ساعت 15:48&nbsp توسط منجوق  |  کاغذ پاره های من...
ما را در سایت کاغذ پاره های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9manjooghf بازدید : 73 تاريخ : چهارشنبه 18 مرداد 1402 ساعت: 14:41

مری شروع کرد به بو کشیدن خانه و همه سوراخ سنبه‌ها را بو کشید. تا آن موقع هیچوقت توی خانه گشت نزده بود. بالاخره دیدم اتاق و زیر تخت را انتخاب کرد و دیگر شب‌ها نه در بغل من بلکه زیر تخت می‌خوابید. در اولین فرصتی که مری برای جیش رفت کوچه، تمام وسایل اتاق را که لازمم می‌شد را خالی کردم فقط تخت ماند با یک زیرانداز رویش و دو تا توده از ملافه‌های کهنه که زیر تخت بود و مری چند شب بود که آنجا می‌خوابید. در آن مدت خودم توی نشیمن و روی مبل می‌خوابیدم. عادت کرده بودم که صبح‌ها که چشمم را باز می‌کنم مری را ببینم که ساکت و آرام روی پاهای عقبش روبروی من نشسته و من را نگاه می‌کند. بلند می‌شدم و بهش صبحانه می‌دادم و مری می‌رفت برای جیش صبحگاهی و کمی هم یللی و تللی خیلی کوتاه مدت توی کوچه می‌کرد و بر می‌گشت و دوباره می‌رفت زیر تخت و بشور بشور می‌کرد.شب 27 ام دیدم که خیلی دیگه داره محکم خودشو می‌شوره. گفتم یحتمل امشب بچه‌ها به دنیا می‌آیند یادم هست به مری گفتم: مری یک گربه شبیه پسرکم که رفت توی کوچه و برنگشت برایم بیاور.صبح طبق معمول ساعت 6 چشمم را که باز کردم مری نبود. خوابیدم تا ساعت 7 دیدم باز مری سر جای همیشگی ننشسته و دوباره خوابیدم. حدود ساعت 8 دوباره بیدار شدم بازهم مری نبود خوب که گوش دادم یک صدای زیو زیوی بسیار ریزی از اتاق می‌آمد. یواش رفتم و زیر تخت را نگاه کردم. مری به پشت وسط ملافه‌ها خوابیده بود و پاهای سفیدش را به دیوار تکیه داده بود. معلوم بود که زایمان هنوز تمام نشده. یک موجود سیاه لاغر و دراز هم داشت زیو زیو می‌کرد. که سیبیل‌هایش سفید بود و چشم‌هایش بسته. بیشتر شبیه موش کور بود تا بچه گربه. گفتم: مری این چیه زاییدی آخه؟ گفتم یه بچه شبیه پسرکم که راه راه ببری باشه. اینکه خیلی ز کاغذ پاره های من...
ما را در سایت کاغذ پاره های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9manjooghf بازدید : 72 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1402 ساعت: 17:23